سلام بر خورشید
دلقک
روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک اورا دید ، دلیل آمدنش را پرسید.
مرد رو به روانپزشک کرد و از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
مرد گفت : دلم از آدمها گرفته از دروغ گوییها، از دورویی ها، از نامردیها، از تنهایی ها ، از خیلی ها از...
مرد ادامه داد و گفت : از این زندگی خسته شده ام ، از این دنیا بیزارم ... ولی نمی دانم چه باید بکنم ،
نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم؟؟
پزشک به مرد گفت : من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تو را حل کند.به فلان سیرک برو و
دلقک معروف شهر را ببین...او کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند،مطمئنم اگر پیش
او بروی مشکلت حل خواهد شد؛ هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد ماند.
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب دکتر خارج می شد؛ رو به پزشک کرد و گفت ::
""""""" مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم...........
این داستانک رو ممکنه خیلی هاتون به گونه های دیگه شنیده باشید ...ولی من اینو نوشتم تا بدونید
من یکی از اون دلقک هایمعروفم و نمی دونم با این همه مشکلات خودم و هم نسلام و هم وطنام
چه باید بکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نظرات شما عزیزان: